صالحمحمد خلیق، نامی آشنا در حوزۀ ادبیات فارسی است و بیشتر از چهل سال عمر خود را صرف گردشگری در جهان جادویی شعر کرده، افزون بر آن در زمینههایی چون تاریخ، ادبیات، روزنامهنگاری و کهنشناسی، آثار معتبر پژوهشی تألیف کرده که از این آثار اکنون به عنوان منبع برای پژوهشگران جوان استفاده میشود. خلیق سکان ریاست اطلاعات و فرهنگ ولایت بلخ را به دوش دارد و بیشتر وقت خود را صرف کارهای رسمی و اداری میکند و اندک زمانی که از نوشتن و خواندن مکاتب اداری باقی میماند، شعر مینویسد و یادداشت برمیدارد. او حالا دریچۀ دیگری برای انتشار شعرها و نوشتههای خود دریافته است؛ فیسبوک. برخلاف بیشتر جوانانی که از این آدرس به حیث سرگرمی استفاده میکنند، خلیق فیسبوک را یک رسانۀ کاملاً جدی میانگارد و آن را روزنامچۀ خود ساخته است. یکی از ویژهگیهای خلیق داشتن حس نویسندهگیست. هیچگاهی از نوشتن و یادداشت دستبردار نیست و به همین سبب هر سال شاهد چندین اتفاق فرخندۀ هنری از او هستیم که به تنپوشۀ مجموعۀ شعر از وی ظهور میکند.
خلیق بیشتر از چهارده مجموعه شعر دارد. من شعرهای او را در مجموعۀ (در بامیان قلب منی) شناختم. حدس میزنم که این مجموعه، توفانیترین و عاشقانهترین مجموعۀ شعر اوست. از این که حوزۀ ادبی بلخ با شعر عاشقانه گره محکمی خورده، اکثراً شاعران به ویژه غزلسرایان بیشتر به عاشقانهسرایی میپردازند. عاشقانهسرایی در بلخ یک سنت ادبیِ پابرجاشده است که خلیق یکی از وفاداران و بنیانگذاران آن گفته میشود. عاشقانهسرایی تنها راهِ بیان و دستیابی به منِ واقعی و خواستگاه درون انسان است؛ زیرا انسان از بدو پیدایش تا لحظۀ مرگ از جدایی میگریزد و در گرداب خواستهای نافرجام ذاتی خود غوطهور است. این کششِ ذاتی و حیاتی قرابتخواه بوده و همیشه در حال جستوجو و تکاپو به سر میبرد که گاهی به کام دل نایل میشود و گاهی دچار سرخوردهگی. زگموند فروید، فیلسوف روانشناسِ مشهور میگوید، برآوردهنشدن خواستهای انسان باعث سرکوبی آنان شده و در آینده به عنوان یک عقدۀ روانی تبارز میکند. دقیقاً در این جهان نمیتوانید شخصی را بیابید که تمام خواستهایش برآورده شده باشد. بر این اساس، تمام بشر در مقیاسهای مختلف از سرکوبشدن خواستهای خود رنج میبرند و این خواستها دقیقاً خواستهای غریزی و حس تملک است.
نگرانیِ از دستدادن معشوقه، سوژهیی دردناک و قدیمی در زبان فارسی بوده و خواهد بود. این سوژه همیشه در اشعار معاصر و به خصوص غزل مروج بوده است. شاعر فارسیزبان همیشه نگرانیِ یار خود را داشته است؛ زیرا از دستدادن یار مسأله را تراژیدیتر میسازد. از این لحاظ است که شعر فارسی بیشتر بیانگر حالات درونی، نگرانیهای واهی و مشغولیتهای غریزی بوده است که در اکثر اشعار از دستدادن یار به مثابه پایان کار است.
برای همهگان معلوم است که شعرگفتن یک حالت ممتاز روانی و عادتی به خصوص است که میشود با گفتن یک پارچه شعر روانمان را از افکار شوم تخلیه کنیم؛ این حالت را در علوم روانپزشکی به اصطلاح (بخاری پاکی) نام گذاشته اند که ما میتوانیم سوراخسنبههای ذهن خود را از سیاهی و دود پاک کنیم. چه خوب است که شاعران این افکار رسوبکرده در ذهن و جانشان را تبدیل به کلمات موزون و منقش میکنند و در لابهلای آن چهگونهگی خواستهای کهنۀ بشر را بیان میدارند. جملۀ زیبایی در رمان مشهور(صدسال تنهایی) نبشته گارسیا مارکز وجود دارد که به خوبی بحث را تشریح میکند؛ (پسر سرش را به دامان مادرکلان گذاشت و بیاختیار گریه کرد، مادرکلان که کهنهترین علت گریۀ بشر را درک کرده بود گفت: پسرم او کیست؟) نمیخواهم عاشقانهسرایی را توجیه کنم، اما کاملاً هویداست که عاشقانهسرایی ریشهییترین و عمیقترین سوژه برای رستاخیز عواطف و احساسات بشر بوده و خواهد بود؛ زیرا بافت محکم با ذات و شاکلۀ اصیل بشر دارد. مادرکلان به حیث یک پرسوناژ با تجربۀ فراوان زندهگی میتوانست از روزگار نوادهاش بپرسد؟ مادرکلان به نسبت سن خوردهگی و تجربۀ فراوان زندهگی، بیدرنگ میداند که ریشهییترین علت گریۀ بشر به جز عشق نیست. بیان عشق با الفاظ گوناگون و شیوهها و سبکهای مختلف صورت میگیرد. فلم عاشقانهیی چون تایتانیک که از شادکامی دو جوان بالغ آغاز و به ناکامی میانجامد، یا عشق در فلم (برگهای سبز) ساختۀ سینمای چین، در این فلم معشوق برای عاشق خود نخستین ماه بهار را وعده میدهد و به وعدۀ خود وفا نمیکند. عاشق تا افتادن آخرین شکوفهها صبور است، وقتی شکوفه در درخت باقی نمیماند، دوستش برایش میگوید که دیگر انتظار بس است، ولی عاشق با امیدواری فراوان به طرف افق نگاه میکند که هنوز نیم قرص خورشید به نظر میرسد و به دوست خود میگوید، ببین هنوز شب نشده. این کشش جانکاه گاهی در قطعۀ موسیقی ظاهر میشود. مثلاً در سمفونی نور ماه، (سمفونی چهاردهم پیانو ساناتها)، در اینجا بتهوون هنگامی که عشق در انگشتانش تجمع مییابد، سکوت شب را مینوازد و هنگامی که این سمفونی را گوش بدهیم، انگار در نورماه نشستهایم و سکوت شب را گوش میدهیم.
لودویگ ون بتهوون، موسیقیدان مشهور و محبوب آلمانی
چطور میتواند کسی سکوت را بنوازد، هنرمندان و شاعران کسانیاند که از غیرممکن حرف میزنند. برای ادراک بهتری این که عشق، چهگونه میتواند یک هنرمند عاشق را به ابدیت بکشاند به (معشوقۀ رزماری) (معشوقۀ اکلیلِ کوهی، سمفونی شماره 12) بتهوون گوش فرا دهید. هنگام شنیدن این عجوبه چشمهایتان را ببندید، خواهید دید که معشوقۀ آرزوهایتان با پاهای برهنه در ساحل دلتان گام برمیدارد. هنر و عشق بهم چسپیدهاند و هنرمند عاشق میتواند در دو سوی این دریا سیر و سلوک کند.
(سرنوشت دیگر)
اکنون میپردازیم که سرایشگر پیر چهطور سرودههای جوان میسراید. مجموعۀ (سرنوشت دیگر) بهانهیی است که بتوانیم نگاه اجمالی به پروندۀ هنری و شعری صالحمحمد خلیق بیاندازیم. نخست این که عاشقانهسرایی نوع سنت غزلسرایی در بلخ است. دوم آنچه را ما نوآوری معرفی میکنیم، در غزلهای جوانانِ بلخ پیدا و هویداست. حرکت صعودیِ خلیق در شعرهایش از دهۀ چهل به این طرف تدریجی و رو به افزایش و با پذیرش نوآوریهای جوانان یکجا بوده است. خلیق برخلاف تمام پیشگامان معاصر، خلاف سنت شکنیها، محتوایی و فرمی نبوده و گاهی خود نیز تبر ابراهیم را برداشته است. راه دیگری که خلیق را از گودال پوسیدهگیِ اندیشه نجات داد و او را حتا تا دهۀ نود سراینده باقی نگهداشت، مطالعۀ پیگیر و دورنشدن از جو ادبی متراکم در بلخ بود. بیشتر از پنجاه سراینده همسن و سال خلیق را میشناسم که نتوانستند در مقابل جبر گذشت زمان مقاومت کنند و از صحنه بیرون شدند. چهطور میتواند سراینده در شرایط کاملاً تشنجزای سالهای جنگ و خونریزی و مهاجرت حدود چهار دهه شمع هنری خود را تابان نگهدارد و با زبان و بینش و افکار نسلهای جدید تطابق کند؟ خلیق به گونۀ ماهرانه از منجلاب تاریخ گریخت؛ زیرا به سیر و تحول رو به پیش جامعۀ بشری باور داشت. او قبول کرد که شرایط چهل سال پیش دیگر وجود ندارد و باید در حال زندهگی کرد و در حال نوشت. از این لحاظ شعرهای خلیق نو اند و در یک نگاه هنگامی که سراینده را نشناسید حس میکنید که از شاعران تازهدم بلخ است؛ زیرا نفسهای تند او از لابهلای غزلهایش پیداست.
با تو همیشه بزم غزل میکنم به پا...
با تو به هر کنار و بغلم میکنم به پا
با تو همیشه غرق و بهار و جوانهام
نوروز را بدون حمل میکنم به پا
این زندهگی شده است چه شیرین برای من!
هر ماه با تو ماه عسل میکنم به پا
در هند، شیوۀ نو بهر سرودنت
بیمدعا، بدون مثل میکنم به پا
از شعر خود برای تو بانوی ارجمند
کاخی به مثل (تاج محل) میکنم به پا
صفحۀ 11 - 12
صالحمحمد خلیق
و در غزل نخست مجموعۀ سرنوشت دیگر از ماندگاریِ خود در عرصۀ فرهنگ و فرا افتادنش در زمان کنونی یاد کرده و همچنان برای محبوب خود از ماندگاربودنِ خود وعده میدهد. به او قول میدهد که از رفتن و نرفتن نترسد؛ زیرا شاعر همچنان سرایندۀ او باقی خواهد ماند.
پرسش از آمدن و رفتن من بیهوده است
بودم از اول و تا آخر هم میمانم
صفحۀ 7 - 8
نگرانیِ از دستدادن معشوقه، سوژهیی دردناک و قدیمی در زبان فارسی بوده و خواهد بود. این سوژه همیشه در اشعار معاصر و به خصوص غزل مروج بوده است. شاعر فارسیزبان همیشه نگرانیِ یار خود را داشته است؛ زیرا از دستدادن یار مسأله را تراژیدیتر میسازد. از این لحاظ است که شعر فارسی بیشتر بیانگر حالات درونی، نگرانیهای واهی و مشغولیتهای غریزی بوده است که در اکثر اشعار از دستدادن یار به مثابه پایان کار است و متأسفانه شاعر میداند خوشبختی ادامه ندارد. بناً مضامین پرداختهشده در شعرهای شاعران پیوسته با پیشنهاد، دیالوگ خودی و بررسی راههای حل این معضل بوده است.
با دوری تو کم کم، باید که خو بگیرم
باید همیشه دوری؛ از آرزو بگیرم
اما نه...، خوگرفتن با بیتوییست مشکل
راه دگر چه باشد؟ آن را بگو بگیرم
سجادۀ غمت را باید که پهن سازم
از اشک ناامیدی باید وضو بگیرم
باید وضو بگیرم از اشک ناامیدی
خود را نماز خوانم، خود را فرو بگیرم
عطر حضور خود را بر من اگر نپاشی
در کنج نامرادی نامرده بو بگیرم
صفحۀ 19 - 20
مراد از بلخ تو بودی، دیگر اثر آقای خلیق است
با تمام نمای جوانییی که خلیق در اشعار از خود نشان میدهد، اما واقعنگر است و گذشت زمان را بر خود فراموش نمیکند و گاهی سن خوردهگی و پیری نیز وارد دغدغههای هنریاش میشود. به تنپوشههای گونهگون سروده میشود. در این غزل خلیق اعتراف میکند که پیر است و هنوز به کارزارهای زندهگی خود ادامه میدهد؛ زیرا معشوقه دارد که او را حتا در عمر پیری سر حال نگهمیدارد. او دردهای پیری خود را با درد عشق یکسان قیاس میکند؛ پیری برای او نوع متفاوتی از عاشقشدن است.
مانند درد عشقاند، این دردهای پیری
جایی نگشته پیدا؛ هرگز دوای پیری
پیر من است و بر من؛ شد پیرویش لازم
حتا جوانیام را؛ کردم فدای پیری
ارچند خوب دانم؛ سوی عدم کشاند
رفتم چه عاشقانه؛ من پا به پای پیری
دارم دل جوانی؛ بیپرده میسرایم
از عشق و زندهگانی؛ دور از هوای پیری
در رهگذار هستی؛ از پای میفتادم
عشقت اگر نمیشد؛ حالا عصای پیری
صفحۀ 21 - 22
در آخرین نمونه میخواهم نشان دهم که الفاظ و زبان خلیق در غزلهایش چه اندازه چهرۀ نو به خود پذیرفته است. ادعای نگارنده بر سرودههای جوان سرایشگرِ پیر، روی این ویژهگی متمرکز است؛ زبان نو در اشعار امروزی شرط اساسی است و در تمام انجمنها و گردهماییهای ادبی در بلخ روی این ویژهگی تأکید میشود.
از جانب خود جمع چو سازم حواست را؟
بکشای باری دیدۀ عاشقشناست را
دنیا برایم تارتار است و سیاه، ارچند
برچشمهای خویش میمالم لباست را
دوزخ، که بیحور بهشتی است، جایم باد!
بعد از وفاتم نیز خواهمداشت پاست را
آیینهگی قلب و روحم بر نمیتابد
سنگینی برچسپهای بیاساست را
من شاعرم، حرف دلم را با تو میگویم
تأویل کمتر کن، نمیدانم سیاست را
لینک مطلب: https://www.ansarpress.com/farsi/4966